روزی روزگاری در یه گوشه از این جهان هستی خورشیدی هست شدکه پر بود از نور و گرما و انرژی.دنیا خوشحال از این هست شدن تولد روشنایی رو به جشن نشست.خورشید مست از این بودن، با مهر به جهان نور و گرما می بخشید و شادمانه بر هستی لبخند می زد.شب که از راه می رسید آرام آرام در پشت دریاها چهره پنهان می کرد تا فردایی دیگر.و این قصه پر تکرار خورشید بود .در گوشه ای دیگه از این جهان هستی بی خبر از تمام این غوغاهادر دل شب ماهی متولد شد که ظلمت و سیاهی رو نور بخشید.مغرور از این بودن و زیبایی می تابید و به چشمک ستاره ها لبخند می زد.روزها می گذشت.همین که خورشید در دل شب به خواب می رفت ، ماه از خواب بیدار می شدو از پشت کوه ها سر بلند می کرد .بی خبر از تقدیر هر کدوم سرگرم کار خودش بود.زمان ها گذشت .زمین چرخید و چرخید تا اینکه روزی ماه و خورشید روبه روی هم قرار گرفتن و همدیگر رو ملاقات کردند.چه دیداری!ماه غرق در سیمای پر نور خورشید ، نگاه از او برنگرفت تا دل باخت.خورشید محو تماشای آن همه زیبایی ماه ، یک آن دل داد.نگاه بود و سکوت.سکوت بود و نگاه زبان حال شد .دیداری به کوتاهی دقایقی از زمان دو نگاه رو چنان در هم گره داد تا دو دل از دورترین فاصله ها بر هم شیدا شدن.زمان بر مدار گذر ، شتابان گذشت تا اینکه نگاه ماه رو از خورشید بی رحمانه بر گرفت.
فراق فاصله شد تا امید وصال زنده بمونه.هر دو بیقرار و ناشکیب با دلی پر از امید چشم دوختن به لحظه های انتظار.تا در کدامین دقایق از زمان باز از راه رسد لحظه وصال آن دو یار.ماه از اون روز دیگه تنها شد و در پاسخ چشمک هیچ ستاره ای لبخند نزد.گویی خورشید پر نور چشماشو کور کرده بود و دیگه نمی تونست غیر خورشید رو ببینه. میون اون همه ستاره کم فروغ در پی حقیقت نور و روشنایی در تنــــــــــــــدیس تنهــــــــــــــایی...
ما را در سایت تنــــــــــــــدیس تنهــــــــــــــایی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fbibahaneh3029 بازدید : 41 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1402 ساعت: 7:56